خبرگزاری اسپوتنیک- ظهر پنجشنبه بود و در سالن انتظار فرودگاه منتظر فرا رسیدن زمان پروازم بودم، کانالهای خبری تلگرام را بالا و پایین می کردم و گاهی اخبار گنگ و نامفهومی از آتش سوزی در ساختمان پلاسکو گذرا به چشمم می خورد. با خودم فکر کردم که احتمالا یک آتش¬سوزی ساده است مثل سایر اتفاقاتی از این قبیل که روزانه در سطح کشور به وقوع می پیوندد و اغلب هم بدون خسارت جدی می گذرد.
از مسافران شرکت هواپیمایی ماهان به مقصد تهران برای سوار شدن به هواپیما دعوت شد، مسکوی سرد با دمای —20 درجه را گذاشتم به سوی وطنم پرواز کردم. فرودگاه به طرز باور نکردنی خلوت بود، مامور اطلاعات فرودگاه امام خمینی را شناختم که گوشه ای در بخش کنترل پاسپورت نشسته بود و گاهی نیم نگاهی به مسافران می انداخت.
تا پایم را به خیابان گذاشتم سردرد شدیدی گرفتم، پدرم ماسک فیلتر داری به من داد و گفت احتمالا به خاطر آلودگی هواست. تلگرام را چک کردم خبرهای بدی از ساختمان پلاسکو گروه به گروه می گشت، از فرودگاه امام خمینی تا ارتفاعات تهران که مقصد ما بود ترافیک کشدار و تمام ناشدنی جاری بود، بیشتر از مسافت مسکو تا تهران در ترافیک ماندم. ساختمان پلاسکو فروریخت و جوانمردانی غیور را بلعید، غروب شده بود و خیلی دلم گرفت، بی اراده زیر لب زمزمه کردم با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم…!
یک هفته ای است که حسرت به دل آفتاب هستم، اما نه از آفتاب خبری است و نه حتی از ابر، همگی بالای سقف سیاه و دودی تهران پنهان شده اند، آنفلونزای زمستانی دست به دست مردم شهر می چرخد و به محض ورود در مکان پر جمعیت بی شک مبتلا می شوی، اگر شانس بیاوری و قوی باشی با یک سرماخوردگی جزئی جان سالم به در می بری.
در میان این دود و دم و غم این روزهای تهران اما ارتفاعات این شهر سپید پوش شده و سرمای خفیفی که روی صورت احساس می شود، به یاد می آورد که زندگی جاریست…!
یک هفته ای است که حسرت به دل آفتاب هستم، اما نه از آفتاب خبری است و نه حتی از ابر، همگی بالای سقف سیاه و دودی تهران پنهان شده اند، آنفلونزای زمستانی دست به دست مردم شهر می چرخد و به محض ورود در مکان پر جمعیت بی شک مبتلا می شوی، اگر شانس بیاوری و قوی باشی با یک سرماخوردگی جزئی جان سالم به در می بری.
در میان این دود و دم و غم این روزهای تهران اما ارتفاعات این شهر سپید پوش شده و سرمای خفیفی که روی صورت احساس می شود، به یاد می آورد که زندگی جاریست…!