کولهپشتیام آنقدر سبک است که فکر میکنم حتماً چیزی را جا گذاشتهام. چندبار همهچیز را نگاه میکنم تا بالاخره مطمئن راه میافتم. شال بافتنی را دور گردنم میپیچم. کلاه را تا روی ابروهایم پایین میکشم. آن بیرون هنوز برف میآید. دیگر شمار روزهای سفید از دستم درآمده. در را پشت سرم قفل میکنم. هیجان عجیبی دارم؛ نمیدانم برای سوارشدن به قطار است که هیچ تصوری از مسافران آن ندارم یا بهخاطر اولین تجربۀ سفر در این کشور پهناور. وقتی نقشه را به دیوار اتاق میچسباندم، تصمیم گرفتم با هر سفری که میروم یک نقطۀ قرمز روی آن بگذارم. بعد حساب کردم که حتی اگر هر روز را هم سفر کنم، باز وقت کم میآورم. این بهانهای شد که معطل نکنم برای اولین سفرم.
ایستگاه قطار در این صبح تاریک شلوغی عجیبی دارد: آدمهایی که چمدانها را پشتسرشان میکشند، مردی که با دو بلیت به سمت زنی میدود و فریاد میزند: «بدو ، قطار رفت… » و حالا هر دو بستهها و جعبههای سنگین را به دست میگیرند و میدوند. بعضیها تازه آمدهاند و از ذوق نگاهشان پیداست که این اولین سفر به پایتخت است. چند نفر آن طرفتر به زبان من صحبت میکنند اما با لحنی که مرا به یاد شعرهای شاهنامه میاندازد. دقیقتر که میشوم، میفهمم برای کار آمدهاند: امیدهاشان را در چمدانهاشان گذاشتهاند، زنهایشان را برای بار آخر بوسیدهاند و راه افتادهاند تا با خیالی از آینده روبهرو شوند که پیش رویاهایشان خوشرقصی میکند. تعریف اینجا را زیاد شنیدهاند؛ اینکه میتوانی هر ماه برای خانوادۀ جامانده در دوردست پول بفرستی، به همین اعتبار بهحتم در گوش همسرش بهنجوا وعدهای هم خوانده از خانهای که خیلی زود در شهرشان خواهندخرید. نگاهشان که میکنم، لبخند میزنند. دیگر یقین میکنم که تازه از گرد راه رسیدهاند به این شهر بیلبخند. چند نفری به تابلو برنامۀ حرکت قطارها خیره ماندهاند. شاید مسافری دارند که میآید. مردی آن طرفتر با چند شاخه گل لاله در دست بیقراری میکند. شاید گلها را دیروز خریده و دیشب در آب گذاشته که هنوز آب از ساقههایش میچکد. قطرهها پشت هم روی کفشهای برقانداختهاش میچکند. قصههای آدمها را میشود، خیلی سرسری از دور تماشا کرد، دریافت و به حال خود گذاشت. مثل آن پیرزنی که روی نیمکت فلزی ایستگاه نشسته و میلهای بافتنی در دستهایش میرقصند. گاهگاهی که خمیازه میکشد، از سرت میگذرد که دیشب را چشم روی هم نگذاشته بهحتم، چمدانش را بسته و هر پنج دقیقه به ساعت نگاهی انداخته، تا زمان آن برسد که دوشی بگیرد و مویی آرایش کند، لباس اتو کند، فنجانی چای بنوشد و بعد از کشتن کشدار وقت، بالاخره با اولین اتوبوس راه بیفتد و با اینهمه هنوز هم خیلی زمان مانده تا نوبت حرکت قطار او، قطاری که او را بهکندی به جایی خواهدبرد که این ریتم کند موسیقی کهنسالی را کمی به شور می اندازد. شاید برای همان مقصد ناشناخته است که این همه تصویر او در خیال من بیقراری میکند. شاید آنچه را که این همه چیرهدستانه میبافد، به خواهری بدهد که چشمهایش سبز است. حتماً زیبا میشود. لالههای خیس هنوز در دستهای مرد قطرهقطره میچکند. آن طرفتر صدای بوسههاییست که در موسیقی و اعلام برنامهی حرکت قطارها گم میشود. جلوی باجههای فروش بلیت صفهای طولانیست. به ساعت نگاه می کنم، هنوز چند دقیقهای برای سوارشدن به قطار وقت دارم. با عجله خودم را به در خروجی میرسانم.
میگوید: فکرهات رو کردی؟
سرش را پایین میاندازد: آره
دستهایش را میگیرد: قول میدی که برگردی؟
خودش را عقب میکشد ، هنوز سرش پایین است: دیرم میشه، از قطار جا میمونم…
بغضش را فرو میدهد، میگوید: من منتظرتم…
سرش را که بالا میآورد، چشمانش خیس است…
قدمهایم را تندتر میکنم…. آنجا هنوز آدمها و قصههایشان در آمدنوشدناند. بلیت را به مأمور قطار نشان میدهم. میگوید: « واگن ها رو بشمار و برو…» میشمارم:
یک… دو… سه…
ادامه دارد…