رزمندگان عراقی پسربچه ای را از اسارت «داعش» آزاد کردند که قبول کرد در باره زندگی اش در اردوگاه داعش تعریف کند. به گفته او، تروریست ها فقط بچه ها را در اردوگاه نگه می داشتند ، آنها را اذیت می کردند و آزار می دادند و مجبورشان می کردند از « دولت اسلامی» تعریف کنند. بچه هایی که خواندن قرآن را بلد نبودند کتک می خوردند.
گفتگوی این پسربچه با رادیو « سپوتنیک» را مورد توجه شما قرار می دهیم.
— اسم من ایمان شرف حاجی است. من از « سنجر» هستم. 3 ماه اوت شبه نظامیان داعش وارد شهر ما شدند. ما در خانه بودیم. به محض آنکه وارد خیابان شدیم، ما را گرفتند و به شهر الباج» بردند. به خاله و دخترخاله ام تجاوز کردند.»
« ما خیلی می ترسیدیم. دو روز بعد ما را در مدرسه ای در « تال- افر» ساکن کردند. جا خیلی تنگ بود. ما روی زمین می خوابیدیم و کفش هایمان را زیر سر می گذاشتیم. شبه نظامیان در آب ادرار می کردند و بعد آن را به ما می دادند. قرص های بیهوشی را توی آب می انداختند. آنها قبل از دادن آب به ما قرص های بیهوشی را توی آن می انداختند.
در اردوگاه ساعت 4 صبح قبل از طلوع آفتاب ما را بیدار می کردند. یک روز ما را بیدار کردند. دو بچه خردسال کنار من خوابیده بودند. آنها گفتند که نمی توانند بیدار شوند. داعشی ها آنها را کتک زدند. وقتی آنها را کتک می زدند یکی از پسربچه ها گریه کرد. به او گفتند گریه تأثیر ندارد. ما را کتک می زدند تا برای نماز برویم. بعد از نماز به ما گفتند بروید بخوابید. اما دیگر خوابمان نمی برد.
شب بعد دو تا از پسربچه ها از اردوگاه فرار کردند. بلافاصله بدنبال آنها روان شدند. به شکلی موبایل به دستشان افتاده بود. سعی کردند به والدین خود زنگ بزنند. زنگ هم زدند اما داعشی ها آنها را گرفتند.
آنها را جلوی توالت روی زانو نشاندند و دستور دادند دستهایشان را پشت سرشان نگه دارند. از 8 تا 11 صبح آنها به این شکل نشستند. بعد رئیس دسته آمد و دست های آنها را پشت کمرشان بست و با چوب و ترکه به جانشان افتاد. او گفت مجازات کسانی که از اردوگاه فرار کنند و یا نزد آنها موبایل پیدا شود خیلی سخت تر خواهد بود.
در اردوگاه صد نفر بودند و همه آنها بچه های خردسال. ظهر قران را آوردند و هر بچه ای که نمی توانست آن را بخواند، شش ضربه ترکه نصیبش می شد. یک روز پسربچه ای پشت سر من نشسته بود. به او گفتند چند خط از قرآن را بخواند. من از جا بلند شدم چون فکر کردم به من اشاره کردند. اما داعشی گفت نه از من، بلکه از پسربچه پشت سری می خواهد متن را بخواند. آن پسر بلند شد و گریه کرد. 6 بار با ترکه کتک خورد. دستهایش می لرزید. او را کتک زدند چون خواندن قرآن را بلد نبود.
ما صد نفر بودیم. وقتی فرمانده ای می آمد از ما می خواستند پشت سرش فریاد بزنیم « تکبیر». بعد از تکبیر باید با صدای بلند می گفتیم «الله اکبر!». هر کس نمی گفت کتک می خورد. آنها با صدای بلند می گفتند « دولت اسلامی» و ما را مجبور می کردند بگوئیم: « زنده باد!».