پاییز شهر، رنگیست. گاهی آفتاب سرش را بیرون می آورد و دستی تکان می دهد، اما ابر و باران امانش را بریده اند. پیرترها هر روز از انتظارشان برای آمدن برف پاییزی می گویند. من اما از این همه رنگ و برگ لذت می برم. حیفم می آید که اینقدر زود به سفیدی بنشیند.
ایستاده ام و منتظر، تا تراموا ی قرمز از انتهای آن خیابان باریک بیاید. یادداشت هایم را ورق می زنم. شعر پاییز پوشکین را زیر لب زمزمه می کنم:
متولد می شوم باز با هر پاییز
سلامت می شوم از سرمای روس
عاشق می شوم باز به عادت زندگی
خواب ازسر می پرد باز ، گرسنگی پیدایش می شود باز
خون در دلم بازی می کند ، آرام و شاد
عطش سرریز می شود — باز جوانم و خوشبخت
باز سرشارم از زندگی — این وجود من است
انگار همه ی آدم های منتظر این ایستگاه شاعر شده اند. هر کس شعری زمزمه می کند. مگر می شود با این آفتاب بازیگوش پاییز و این همه رنگ شاعر نشد. مردم این سرزمین برخلاف چهره ی بی لبخندشان ، همیشه بساط شعر و قصه شان به راه است. از کودکی با موسیقی و رقص اجین می شوند. گاهی از دیدن صف های طولانی باله متعجب می شوم. حالا بماند که حتی یک موزه خلوت هم پیدا نمی شود. این مردم به روایتی سرد یا بی لبخند پاییز را برای شعرهایش دوست دارند.
صدای برخورد چرخ ها و ریل سکوت ایستگاه را می شکند. تعطیلات این هفته باید کوله ام را ببندم و سفری کوتاه بروم هر جا که باشد.
درهای تراموا با سه حرکت بسته می شود:
سه ، دو ، یک…
شاید قرار است برداشت دیگری شروع شود. اصطکاک چرخ ها و ریل و حرکت…