نمی دانم چهقدر این اتاق را خیال کردهبودم. تمام طول سفر، روزهای بستن چمدان یا حتی خیلی پیشتر از این، همان اولین بار که به یادم ندارم، کی بود. ملحفههای سفیدی را که دم در به دستم دادند، بو میکشم. تاروپودهای کهنهاش با آن همه مواد شویندهای که رویش ریختهاند، هنوز هم بوی خودش را دارد. آنها را روی تخت می اندازم و مینشینم. صدای فنرهای تخت، حکایتهای ناگفتهای می خواند از همهی روزها و شبهای رفته بر این اتاق خوابگاه دانشجویی. روبهرویم تخت دیگری است و من میدانم که باید زندگیام را در این اتاق سهدرچهار با یک غریبه شریک شوم. چشم میگردانم و تلاش میکنم از خیال بیرون بیایم و واقعیت را ببینم. دورتادور بر تن دیوارهای اتاق پوشیده از کاغذهای دیواریست با گلهای آبی درشت؛ که البته حالا نه بهراستی سفید است و نه گلهایش شیپوری آبی. سایهای تیره زیر جای خالی عکسهای روی دیوار نشسته، میخها اما جا خوش کردهاندروی تیرگی، گوشههای چسبخوردهی تصویرهای پاره و جامانده بردیوار، راوی قصههای این اتاق است. خطخطیها، دستنوشتهها ، قولوقرارها، تاریخهای خطخورده و حروف ناآشنای روی دیوار که نمیدانم چینی است یا ژاپنی،دم رفتن نوشته یا وقت آمدن، دلش برای آفتاب آفریقا تنگ شدهبوده یا لحظهها را میشمرده برای ساحل دریایش در کوبا؟
لباسهایم را در طبقات کمد های باریک میچینم ، کتابهارا روی میز، مدادها را در لیوان، نقاشیها را از لای کتاب بیرون میکشم و بر خالیهای دیوار میچسبانم، لای پنجره را کمی باز میکنم و دوباره می نشینم. حالا به واقعیت نزدیکترم. از راهرو صدای خوشی میآید. کسی همین نزدیکیها، شب را مینوازد. راهرو را تا انتها که میروم، آشپزخانه است. کنار میز غذاخوری، انگشتهای یکی از همان غریبهها روی کلیدهای پیانو میرقصد. من را که میبیند، لحظهای مکث میکند و میگوید: بیدارت کردم؟
— نه!! لذت میبرم.
— اسمم ریتاست!
— منم امروز اومدم.
— خوش اومدی.
انگشتانش دوباره روی صفحه کلید به حرکت در میآید:
سل… دو… می…
یک…دو…سه…
ادامه دارد…