هنوز مست از لذت طعم بستنیام که باد خنک شامگاهی تلنگر میزند. لباسهایم برای پاییز این شهر کم است، یا اینکه هنوز اثر سرمای بستنی است در هوای بارانی که دندانهایم روی هم بند نیستند. خودم را در شال نازک آبیام فرو میبرم و دیدن آنچه ازاین میدان مانده را به روزی شاید آفتابی میگذارم و میدوم. باران شدید امانم نمی دهد. دنبال سرپناهی میگردم. یک ایستگاه اتوبوس در چند قدمی است. همانجا منتظر میمانم تا باران بند بیاید. پیرزنی آرامآرام نزدیک میشود. کلاه لبهدار قدیمی با گلهای قرمز درشت به سر دارد. رنگ رژ لب روی لبانش توجهم را جلب میکند. با پالتویی قهوهای رنگ با دکمههای زنگزده روی سرآستینش که شاید از سالهای جوانی برایش به یادگار مانده.و کفشهای چرم مشکی با پاشنههای سه سانتی که ضربآهنگ قدمهایش را منعکس میکند.
— منتظر کدوم اتوبوسی؟
— نمی دونم!
— خیس شدی؟
— بله! پناه گرفتم.
— لباسات کمه، شالت نازکه، اوهاوه کلاهم که نداری!!!اینجوری تا زمستون دووم نمی یاری…
شاید ترس را درون چشمهایم میبیند که ساکت میشود و با مکثی کوتاه ادامه میدهد:
— معلومه از جای گرمی اومدی. خونۀ من، فقط یک ایستگاه تا اینجا فاصله داره. روسی بلدی؟
سرم را با اطمینان بالا میگیرم و میگویم:
— بله
— خوبه! الان اتوبوس میآد و میریم.
متوجه نمیشوم که از من دعوت کرد یا اینکه این یک جملۀ امری بود، در هر صورت بدم نمیآمد که روز اول سفرم، میهمان یک خانه قدیمی روسی باشم.
اتوبوس میآید. درها بسته میشوند، صدای گرم مردانهای ایستگاه بعد را اعلام میکند. من آن خانه را خیال میکنم تا لحظهای که درها باز میشوند.. همه چیز برای شروعی تازه آماده است:
سه دو یک… حرکت!