اولین چیزی که توجهام را جلب کرد، اسمش بود. گوم! مثل صدای ترکیدن چیزی یا شاید صدای پرتاب گلولۀ نور از کلاه شعبدهباز. هوا آرامآرام تاریک میشود و گوم، گلولههای نور، بر دیوارها روشن میشوند و این تنها چیزی بود که میتوانست مرا از خلسۀ کلیسای رنگی سنت باسیل بیرون بکشد. سمت چپم، یک ساختمان باگلولههای طلایی ، خودنمایی میکند. نزدیکش که می شوم بوی عطرهای گرانقیمت و لباسهای فاخر با مارکهای معروف میدهد. چیزی اما از آن داخل مرا به سمت خود میکشاند.
یک مرکز تجاری سه طبقه، بهجا مانده از دورۀ کمونیستی است که من مسافر و بسیاری دیگر به محض ورود یا بعد از یکبارسرککشیدن به قیمتها تصمیم میگیریم، به خوردن یک بستنی قدیمی روسی اکتفا کنیم و اینگونه از زندگی لذت ببریم. میشود از دکههایی که در چهار گوشۀگوم هستند، بستنی خرید و وسط سالن، کنار فواره نشست و از موسیقی کلاسیک روسی لذت برد؛ اما بعد از آن باید هر چه سریعتر آنجا را ترک کرد تا به هیچ وسوسهای تن ندهی.
البته میتوان محو تماشای چیزهای دیگر شد: آدمهای خیره به ویترین مغازهها، مدلهایی که برای دوربین کمرها را صاف کرده وشانهها را عقب دادهاند، توریستهای هیجانزده، فروشندههای بیاهمیت به فروش و دستآخر، آدمهایی که با اطمینان و دماغهای بالاگرفته، وارد یکی از مغازههامیشوند. باید راه خود را بگیری و برگردی به همان میدان زیبا. آنجا که گویی برداشت دیگری منتظرنشستهاست:
سه ، دو، یک… حرکت!
ادامه دارد…