حالِ دنیا چه خوب باشد چه بد ، ما عادت داریم به شنیدن قصه. از کودکیمان با قصه ها ی شاه و پری به عصرهای سرد زمستانی و شب های گرم تابستانی ، خود را می سپاریم به جریان این رود و جاری می شویم در حال و هوای دیگری که شاید خیلی دور از روزمرگی مان باشد یا شاید آنقدر نزدیک که خود را درونش می یابیم.
" در آن کرانِ کاسپین " ، روایت روزمره یک زندگی است ، زندگی که با ورود به روسیه رنگ دیگری به خود می گیرد. شهرزاد این قصه می خواهد هر هفته برایتان روایتی تازه از زندگی اش بخواند. همراهش شوید. شاید ما هم به هزار و یک شب برسیم و تجربیات مشترکی بسازیم.
از یک روز بارانی اوایل پاییز شروع شد. هواپیمایی که فرود آمد و اولین قدم ها با چمدانی به سنگینی یک زندگی تازه در سرزمینی از صورتهای ناآشنا. تمام تردیدهایم را در یک نفس عمیق خلاصه میکنم و راه میافتم. چشمها نگاهم نمیکنند، صورتهابرنمیگردند، و هیچ لبی به لبخند میهمانم نمیکند. من اما تمام صورتها، رنگها، تفاوتها را میجویم مانند کسی که گمشدهای دارد. به پلههای مترو میرسم. آن روز نمیدانستم این دریچهای است زیرزمینی، به یادداشتهای من. خلاصۀزندگیام در چمدان، آن قدر سنگین هست که نگاهم را مردد کند: نگاهی به پلهها، نگاهی به چمدان!
کمر راست میکنم:
— بله! این ابتدای ماجراست. درست اول اولش…
اولین قدم، اولین پله… دومین قدم را برنداشته، دستهایم سبک میشود. چمدانم در دستهای کسی است که صورتش را نمیبینم. پایین پلهها چمدانم به چشم برهمزدنی پیش پایم گذاشته میشود، حتی فرصت یک تشکر خشک و خالی را هم ندارم. او رفتهاست. او و قطار دور میشوند و من منتظر میمانم. قطار بعدی از راه می رسد، درها باز میشوند. صدای بسته شدن درها، صدای کارگردانی است که میآغازد.
سه، دو، یک… حرکت!!!
ادامه دارد…