خبرنگار رادیو "اسپوتنیک" همراه با آوارگان مسیری از بلگراد تا بوداپست را طی کرده و شاهد همه دشواری هایی بود که آنها در این مسیر با آن دست و پنجه نرم می کردند.
از شما دعوت می کنیم گزارش های روزانه این راه را از چشمان خانم "آنا اوتاسویچ" خبرنگار "اسپوتنیک صربستان" دنبال کنید.
روز سوم: چقدر تا بوداپست مانده است؟
ضمن خروج از مرکز پذیرش به کاروانی برخوردم که به سمت مرز راهی بود.
سه پلیس مجارستانی با ماسک سبز روی صورتشان با بی تفاوتی به مهاجرینی نگاه می کنند که به محدوده ی مجارستان وارد می شوند. کارکنان سازمان خدمات عمومی یک لایه ی دیگر از سیم های خاردار را نصب می کنند. مهاجرین با کوله پشتی ها و کیسه هایشان و همه آن چیزی که می توانند با دست هایشان حمل کنند، روی ریل راه می روند. مادرها ، اکثرشان با روسریهای روی سر ، کل بار را پیش روی خود حمل می کنند. بچه ها جلوی آنها می دوند از ترس آنکه مبادا عقب بمانند.
ریل راه آهن از دشت آفتاب گردان می گذرد. یک سوریه ای پنجاه ساله عکس دو کودک خود را که در سوریه گذاشته است از روی موبایلش به من نشان می دهد. وقتی او جایی برای خود در اروپا بیابد آنها نیز به دنبالش به آنجا خواهند آمد.
در پایان راه ، در میان دشت اردوگاه رسکه قراردارد. از دور به نظر می رسد که آنجا فستیوال موسیقی است: چادرهای زیادی که نزدیکشان ده ها نفر دور هم جمع شده اند.
در واقع اینجا بود که خانم پترا لاسلو خبرنگار مجارستانی را گرفتند ، او عمدا به پناهنده ای که سعی داشت از دست پلیس مجارستان فرار کند زیر پایی زد.
نزدیک اردوگاه ، منطقه ی قرنطینه را به یاد می آورد. پلیس ها با ماسک های ویژه ی سبزرنگ و دستکش های لاستیکی قدم می زنند ، آنها برای اجتناب ازمشکل درحین تماس با مهاجرین این طور لباس پوشیده اند.
مهاجرین را برای سوار شدن به اتوبوس ها تقسیم می کنند ، و با همراهی پلیس به مرکز ثبت می روند. صدها مهاجر در همین حوالی نشسته اند ، کسانی که نمی خواهند سوار اتوبوس شوند. آنها به پلیس هایی نگاه می کنند که جاده را بسته اند.
در مسیر جاده به شهر مجاری سگد مهاجرینی که به اردوگاه نرفته اند در بوته ها خود را مخفی می کنند. این صحنه هر شب تکرار می شود. آنها منتظرند که گشت پلیس برود و به طرف دیگر جاده فرار کنند. این کار بسیار خطرناک است ، یک شب رادیو مجارستان خبر داد که یکی از آنها تصاف کرده است.
در روستای همسایه ما با گروهی از افغان ها برخورد می کنیم. یکی از آنها می ایستد و به راهنمای خود نگاه می کند. می پرسند: " چقدر تا بوداپست مانده است؟"
و این ماجرا ادامه دارد…