رئیس جمهور روسیه ولادیمیر پوتین در ستون خود برای مجله ی" روسکی پیونر" درباره ی پدر و مادرش در جنگ ، برادرش و اتفاقات قابل توجه و متقارنی نوشت، که زندگیش را در بر گرفت و چطور بعد از آن به شکل معجزه آسایی این داستان ها تایید شدند و چطور خانواده اش نمی توانست و نمی خواست از دشمن شان متنفر باشد.
بخش اول خاطرات ولادیمیر پوتین:
ولادیمیر پوتین شرح می دهد: راستش را بخواهید پدر دوست نداشت این موضوع را پیش بکشد. می شود گفت این طور بود. وقتی بزرگترها بین خودشان حرف می زدند و چیزی را به یاد می آورند من فقط کنارشان بودم. همه اطلاعات من درباره ی جنگ ، درباره ی اتفاقاتی که برای خانواده ام افتاد را از بین صحبت های بزرگترها با همدیگر فهمیدم. اما گاهی آنها مستقیما خطاب به من حرف می زدند.
پدر خدمت سربازی را در سواستاپل گذراند ، او در بخش زیردریایی ها استاد کار بود. در سال 1939 او را فراخواندند. و پس از بازگشت در کارخانه کار می کرد و با مادرم در پترودوارتس زندگی می کردند. آنها خانه ی کوچکی داشتند و به نظرم آنرا به شکلی خودشان ساخته بودند.
Путин: мои родители никогда не испытывали ненависти к фашистам http://t.co/9R9gS3Njq5 pic.twitter.com/vTUG80JHsq
— Диалог.UA (@Dialog_UA) 30 апреля 2015
پوتین ادامه می دهد: جنگ آغاز شد و او در کارخانه ی نظامی کار می کرد جایی که به اصطلاح " رزرو " و از خدمت معاف بود. اما او درخواستی برای ورود به حزب نوشت و سپس یک درخواست دیگر برای آنکه می خواست به جبهه برود. او را به بخش نیروهای چریکی کمیساریای خلق در امور داخلی فرستادند. این بخش کوچکی بود. او می گفت که در آنجا 28 نفر بودند ، آنها را به عقب جبهه برای اجرای حملات تخریبی فرستادند. خراب کردن پلها ، راه های آهن و… اما بلافاصله به دام افتادند. کسی آنها را لو داده بود. آنها به یک روستا رفتند و بعد از آنجا خارج شدند و وقتی پس از مدت زمان کوتاهی بازگشتند ، فاشیست ها منتظرشان بودند. آنها را در جنگل تعقیب کردند اما پدر زنده ماند برای آنکه به باتلاق افتاد و چند ساعت در آنجا ماند و از طریق یک نی نفس کشید. این ها را از تعریف های او به یاد می آورم. او می گفت که وقتی در باتلاق نشسته بود و از طریق نی نفس می کشید ، شنید که چطور سربازان آلمانی به او نزدیک شدند و تقریبا یک قدم با او فاصله داشتند و چطور سگ ها پارس می کردند…
شاید اوایل پاییز بود چون سرد بود… هنوز به خوبی به یاد دارم که او می گفت ، سرکرده شان آلمانی بود. او آلمانی بود اما ملیت شوروی داشت.
مسئله ی جالب توجه این است که یکی دوسال پیش، از آرشیو وزارت دفاع پرونده ی این گروه را برایم آوردند. کپی این پرونده در خانه ام در نوو-اگاروو است. لیست افراد گروه ، نام خانوادگی ، نام ، نام پدر و خلاصه ای از ویژگی هایشان. بله 28 نفر بودند و رئیسشان آلمانی بود. همانطور که پدرم تعریف کرده بود.
وبعد آنها را برای اصلاح ارتش موجود به میدان کوچک نوسکی فرستادند. این شاید داغ ترین محل طی کل محاصره بود. ارتش ما ، میدان نبرد کوچکی را محافظت می کرد. 4 کیلومتر وسعت و دو کیلومتر و اندی عمق داشت. گمان می شد که این میدانی برای شکست آینده ی محاصره خواهد بود. اما نشد که از آن برای این اهداف استفاده کنند. محاصره را در محل دیگری شکستند. ضمن آنکه میدان کوچک را برای مدت طولانی حفظ کردند و در آنجا نبردهای سنگینی صورت گرفت. بسیار سنگین و سخت. ارتفاعات فرماندهی در اطراف، آن محل را زیر تیربار گرفتند. آلمانی ها هم فهمیدند که ممکن است از آنجا شکست بخورند و سعی کردند میدان کوچک نوسکی را از چهره ی زمین محو سازند. اطلاعاتی وجود دارد که چقدر فلز در هر متر مربع این زمین وجود دارد. در آنجا تا به امروز پر از فلز است.
و پدرم تعریف می کرد که چطور در آنجا زخمی شد. او به شدت مجروح شد. کل زندگیش را با گلوله هایی در پاهایش گذراند و کلا آنها را از بدنش خارج نکردند. پاهایش درد می کرد. کف پاهایش خم نمی شد. خدا را شکر که پاهایش را از دست نداد. ممکن بود آنرا قطع کنند. دکتر خوبی او را معاینه کرد. او معلولیت گروه دوم داشت. به عنوان معلول جنگ در نهایت به او آپارتمانی دادند. در واقع تا این زمان ما در مرکز زندگی می کردیم و مجبور شدیم جابه جا شویم. دراطراف شهر در ساختمان های تازه ساخت ساکن شدیم. و این البته بلافاصله بعد از جنگ اتفاق نیافتاد ، زمانی بود که من در سازمان ک گ ب (اداره ی اطلاعات و امنیت اتحاد جماهیر شوروی) کار می کردم. و به من در آنزمان آپارتمان ندادند و به پدرم دادند. این خوشبختی بزرگی بود. درباره ی اینکه او چطور زخمی شد می گویم. آنها با رفقای خود به به پشت جبهه ی آلمانی ها نفوذ کردند ،سینه خیز رفتند و رفتند… و بعد از آن خنده دار و غمناک است: به پناهگاه آلمانی ها رسیدند، از آنجا خارج شدند ، پدر می گفت که مرد قوی هیکلی به آنها نگاه می کرد و آنها نمی توانستند بلند شوند برای آنکه آنها زیر تیربار بودند. " می گوید: مرد با دقت به ما نگاه می کرد ، نارنجک اول را برداشت و بعد دومی و به سمتمان پرتاب کرد. خوب و… " ولادیمیر پوتین می گوید: زندگی یک شوخی ساده و بیرحمانه است.
ادامه دارد…