گزارش و تحلیل

ظهور و افول بزرگترین کشور تاریخ جهان

آنچه حاکمیت متوجه نبود این بود که حتی نیروهای امنیتی و نظامی هم جزو مردم بودند و آنها نیز با همان مشکلات مردم مواجه بودند و سر به زنگاه آنها دیگر حاضر نبودند از حکومتی که از آنها فاصله گرفته و سیاستمداران فاسد دفاع کنند.
Sputnik
26 دسامبر سالگرد فروپاشی بزرگترین کشور تاریخ جهان یعنی اتحاد جماهیر شوروی سابق می باشد.
چگونگی تشکیل وفروپاشی این کشور که یک ششم مساحت خاکی کره زمین را در قلمرو خود داشت مساله ای است که بسیاری کارشناسان امروزه درباره آن هنوز تحقیق می کنند.
خوب همه می دانند که دلیل تشکیل آن همانا تفکر های سوسیالیستی ای بود که میان دهقانان و کارگران به وجود آمده بود و شهروندان روسیه از عملکرد تزار ها به ستوه آمده بودند.
عملا تفاوت طبقاتی که میان حاکمیت و مردم بود دلیل اصلی راه افتادن انقلاب کمونیستی در روسیه به حساب می آمد و موج انقلاب کمونیستی موجب آن شد که بسیاری از ملت های روس تبار کشورهای دیگر هم به روسیه بپیوندند و در نهایت اتحاد جماهیر شوروی سابق شکل بگیرد.
تصور عامه مردم هم بر این بود که با شکل گرفتن اتحاد جماهیر شوروی همه ارزاق کشور میان مردم به صورت مساوی تقسیم می شود و یک سفره برای همه ملت پهن می شود که همه به صورت مساوی بتوانند از آن برداشت کنند.
البته این جریان از همان ابتدا با مخالفت برخی کشورها علی الخصوص انگلیس که آنزمان رهبری کشورهای سرمایه داری را به عهده داشت مواجه شد.
در واقع انگلیس و دیگر کشورهای تابع سیستم سرمایه داری از اینکه موج انقلاب کمونسیتی به این کشورها نیز سرایت کند دلواپس بودند و هر آنچه در توان داشتند هزینه کردند تا جلوی گسترش سوسیالیسم به غرب را بگیرند.
معروف است که مارکس و انگلس وقتی مانیفست حزب کمونیست و فلسفه سوسیالیسم را تدوین می کردند عموما کشورهای صنعتی غربی را مد نظر انقلاب خود داشتند.
به هر صورت ابتدای کار شرایط مردم در اتحاد جماهیر شوروی بهبود یافت و با توجه به ایده های سوسیالیستی همه با هم برای ساخت کشوری که همه چیز در آن اشتراکی بود فعالیت می کردند و خوب همین جریان موجب آن شد که بسیاری از مردم کشورهای دیگر هم به فکر الگو برداری از اقدام مردم روسیه قدم بردارند و کم کم نفوذ کمونیسم و سوسیالیسم در کل جهان گسترش یافت و حتی به مرزهای آمریکا هم رسید.
گزارش و تحلیل
اتحاد جماهیر شوروی – الگوی طلایی برای جهان متمدن
می توان گفت مشکل اصلی شوروی سابق از زمانی شروع شد که استالین بعد از لنین قدرت را در دست گرفت و برای اینکه به سمت صنعتی شدن برود کشاورزی را در روسیه تضعیف کرد و کشاورزان را به کار در کارخانه ها واداشت.
دولت به جای اینکه به فکر تنوع صنایع خود باشد به فکر گسترش صنایع سنگین که اقتدار آن را نمایان می نمود رفت و فراموش کرد که صنایع کوچک هم می توانند نیاز های اولیه مردم را برآورده کنند هم اینکه اشتغال ایجاد کنند.
همچنین استالین مخالفت بر علیه حکومت اش را با دستی آهنین سرکوب کرد و موجبات ایجاد فاصله میان مردم و حاکمیت شد.
استالین با سرکوب همه سیاستمدارانی که با تفکرات او همسو بودند تلاش کرد سیاست تک قطبی و تک قدرتی را اعمال کند، که البته اعمال هم کرد اما همین که وی پذیرای شنیدن نظر مخالف را نداشت عملا کاری کرد که همه مخالفان سیاست های او به آتش زیر خاکستر تبدیل شدند و مردمی که نمی توانستند از کانال های رسمی اعتراض های خود را منتقل کنند به مخالفین زیر زمینی تبدیل شدند.
البته هزاران نفر هم یا اعدام شدند یا به زندان افتادند.
چون استالین فضایی برای رشد سیاسی به دیگران نداده بود پس از فوت استالین امکان پیدا کردن جانشین برای او بسیار دشوار بود وبه این دلیل رهبران شوروی به سمت رهبری دسته جمعی رفتند ولی در نهایت نیکیتا خروشچف قدرت را در دست گرفت و وی سیاستی مخالف با سیاست استالین، در بسیاری از موارد، پیش گرفت ولی در زمینه صنایع سنگین باز هم همان تفکر ها را داشت وباز هم به فکر تنوع بخشیدن به صنایع شوروی نبود بلکه تصور می کرد که با داشتن صنایع سنگین دیگر صنایع را میتواند تحت پوشش قرار دهد.
وی همه زندانیان سیاسی که استالین زندان کرده بود را آزاد کرد و از اعدام شدگان به اتهام خیانت اعاده حیثیت نمود.
اختلاف در سیاست ها در دوران برژنف و آندروپوف و گورباچف ادامه یافت و همین نبود یک سیاست اقتصادی و اجتماعی واحد موجبات دگرگونی در فضای کل کشور را ایجاد کرد.
می توان گفت از همان ابتدا مشکل اصلی شوروی این بود که یک سیاست واحد اقتصادی واجتماعی متناسب با شرایط کشور نداشت بلکه سیاست مداران تلاش داشتند در هر دوره ای سیاست های اقتصادی متناسب با اقتضاءات زمانه پیش ببرند و اقتصاءات زمانه را افرادی تشخیص می دادند که عموما چندین دهه از مردم و جامعه دور بودند و اصلا متوجه نبودند نیاز مردم و خواست آنها چیست.
همین نبود یک سیاست اقتصادی واجتماعی واحد موجب آن می شد که شوروی در هر دوره ای از یک سو به سوی دیگر برود و اقتصاد کشور دچار تلاطمات اقتصادی متعدد گردد وفضای اجتماعی گاهی بسیار باز و گاهی بسیار بسته شود.
در نهایت هم وقتی گورباچف به قدرت رسید وی به سمت اصلاحات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی رفت.
در کشوری که برای دهه ها با سرکوب آزادی های اجتماعی و خبری مواجه بود به یکباره می خواست آزادی های اجتماعی و آزادی بیان و مطبوعات ایجاد کند و آنچه به آن دموکراتیزاسیون نام داده بودند راه بیاندازند.
خوب طبیعتا جامعه ای که برای دهه ها با سرکوب اجتماعی مواجه بود بلا فاصله پس از اینکه با فضای باز مواجه شد اولین کاری که کرد شروع به انتقاد کردن از حاکمیت نمود و به سمت شورش رفت مخصوصا که برخی سیاستمداران و روزنامه نگاران و نویسندگان و... که زندانی شده بودند و از زندان آزاد شده بودند دیگر واهمه زندان رفتن نداشتند، چون به قول مجرمان اولین زندان سخت است، بعد عادت می کنند، چه رسد به سیاست مداران.
در زمینه سیاسی هم وی تصور می کرد که می تواند به جای مقابله با غرب به تعامل با غرب بپردازد و عملا سیاست بهتر کردن روابط با غرب را در پیش گرفت.
آنها تصور می کردند با باز کردن فضای ورود غرب به کشور می توانند زمینه تعامل را ایجاد کنند اما متوجه نبودند که غرب کل نظام آنها را هدف قرار داده بود و تا وقتی که نظام آنها را سرنگون نکرده بود و کشور را به اجزای بسیار کوچکتر که حتی توان ایستادن روی پای خود نداشتند تجزیه نمی کرد دست بردار نبود.
به هر حال وجود یک شوروی بزرگ و مقتدر برای غرب یک تهدید بالقوه به حساب می آمد و این نتیجه سیاستی بود که در سال 1972 به عنوان دکترین سیاست خارجی آمریکا تدوین شده بود و هنوز هم در حال پیاده سازی است بر اساس آن برای اینکه آمریکا تا ابد الدهر ابر قدرت باقی بماند باید هر هزینه ای که می توان انجام دهد تا دیگر کشورها آنقدر تجزیه شوند تا به کشورهای بسیار جزئی تبدیل شوند که توان ایستادن در مقابل آمریکا را نداشته باشند، مخصوصا از لحاظ اقتصادی.
می توان گفت تصور غالب بر ساختار حاکمه در شوروی این بود که به دلیل دارا بودن توانمندی بالای امنیتی و نظامی امکان ندارد که اتحاد جماهیر شوروی فروبپاشد و نیاز نیست که حاکمیت دلواپس حل مشکلات عامه جامعه باشد.
آنها تصور می کردند عقب نشینی حاکمیت می تواند منجر به آن شود که مردم به مطالبات خود بیافزایند و باور داشتند که با زور نیروهای امنیتی و انتظامی امکان سرکوب مردم وجود دارد.
کم کم اختلاف طبقاتی در شوروی شکل گرفت و برخی که به حاکمیت نزدیک بودند موفق شدند الیگارشی های حاکم در کشور را شکل دهند.
این الیگارش ها در بخش های مختلف شوروی قدرت گرفتند و با توجه به اینکه نارضایتی عمومی درون جامعه شکل گرفته بود و حاکمیت از مردم دور شده بود الیگارش ها عملا برای خود در کشور حکومت می کردند.
در نهایت هم همه اذعان دارند که اصلاحات سیاسی واقتصادی ای که گورباچف اعمال کرد موجبات اصلی فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سابق را فراهم کرد.
آنچه حاکمیت متوجه نبود این بود که حتی نیروهای امنیتی و نظامی هم جزو مردم بودند و آنها نیز با همان مشکلات مردم مواجه بودند و سر به زنگاه آنها دیگر حاضر نبودند از حکومتی که از آنها فاصله گرفته و سیاستمداران فاسد دفاع کنند.
عملا دلیل اصلی فروپاشی کشور حمله نظامی از خارج نبود بلکه جنگ اقتصادی واجتماعی درونی و جنگ رسانه ای و روانی خارجی بود.
همان الیگارشها که دور حاکمیت جمع شده بودند اموال خود را سریع به خارج کشور منتقل کردند یا اینکه در برخی جمهوری ها با سرمایه هایی که جمع کرده بودند رهبری اعتراضات مردمی را در دست گرفتند و امیدوار بودند که هر کدام بتوانند جمهوری جداگانه ای برای خود داشته باشند چون دیگر در کنار حاکمیت بودن برای آنها صرف نداشت و می خواستند حکومت مستقل خود را داشته باشند، طمع سیری ناپذیر آنها منافع ملی را نمی شناخت.
عملیات ویژه روسیه در اوکراین
پوتین: آخرین رهبران شوروی کشور بزرگ ما را ویران کردند، بدون درک عواقب این کار، مردم ما را جدا کردند
برخی از این الیگارش ها هم با دشمن کشور همدست شدند و برای سرنگونی نظام حاکم فعالیت می کردند.
در نهایت هم مشاهده کردیم که کشور شوروی فروپاشید و پانزده کشور جدید از دل آن شکل گرفت.
البته نقشه آمریکایی ها مبنی بر آن نبود که به همین جا اکتفا کنند و آنها به دنبال ادامه تجزیه روسیه و حتی کشورهایی که از دل شوروی سابق بیرون آمدند، بودند وهستند.
اگر بوریس یلتسن که لیدر تجزیه شوروی به حساب می آمد و لیدر جریانی بود که باور داشت برخی جمهوری های شوروی باری بر دوش روسیه هستند وباید آنها را جدا کرد تا روسیه قدرت بگیرد، می توانست به کار خود ادامه دهند همین هم می شد.
اتفاقی که رخ داد این بود که یلتسن توان ادامه کار نداشت و پرزیدنت پوتین قدرت را در روسیه به دست گرفت.
همه کارشناسان متفق القول هستند دوره یلتسن عملا دوره حاکمیت مافیاها و الیگارشها وجریان های فساد بر روسیه به حساب می آمد و اگر آقای پوتین به قدرت نرسیده بود تجزیه روسیه ادامه پیدا می کرد.
پس از به قدرت رسیدن پرزیدنت پوتین بود که دوباره اقتدار حکومت بازگشت و با مافیاها و الیگارشها برخورد شد و جلوی آنها گرفته شد و عملا ما شاهد شکل گیری یک دولت مقتدر جدید در روسیه بودیم.
می توان گفت دلیل اصلی نفرت غربی ها از پرزیدنت پوتین هم این است که وی موفق شد روسیه را نجات دهد واجازه نداد نقشه آنها کامل شود.
امروزه دغدغه غرب این شده که جلوی نجات بقیه جمهوری هایی که از روسیه منشعب شده بودند توسط پوتین را بگیرد.
بحث و گفتگو