گزارش و تحلیل

ارزش سرباز

به یاد دارم بچه که بودم وقتی پدرم بازی شطرنج را به من آموزش می داد یکی از تکنیک هایی را که آموزش می داد این بود که مثلا مهره سرباز چه قدر در این بازی ارزش دارد و اسب و رخ و فیل ویا وزیر چه قدر و مثلا در بعضی وقت ها باید سرباز را داد که مهره با ارزش تر دیگری را به دست آورد.
Sputnik

او به من آموخت که بعضی وقت ها ممکن است سرباز بتواند از دست همه دشمنان در برود و به خط آخر برسد و تبدیل به مهره با ارزش تر مانند وزیر هم شود.
بچه بودم و وقتی می خواستم بازی کنم همه مهره ها برای من ارزش داشتند و حتی یک سرباز را نیز حاضر نبودم از دست دهم و سعی می کردم به گونه ای بسته بازی کنم که حتی سربازم را از دست ندهم چون فکر می کردم این سرباز هم احساس دارد و گناه دارد و اگر دشمن او را بکشد خانواده اش هم ناراحت می شوند و گریه می کنند، بهمین دلیل هم اوایل خیلی می باختم.
بعضی وقت ها به دلیل همین احتیاط ام ناپلئونی شکست می خوردم.
البته بچه بودم و این چیزها برایم مهم نبود و ترجیح می دادم اصلا شطرنج بازی نکنم تا اینکه اجازه دهم سربازم کشته شود.
چند سال بعد تر به گل و گیاه علاقه زیادی پیدا کردم، جلوی بالکن خانه مان یک باغچه بزرگ بود که با کمک مادرم انواع و اقسام گل ها را در آن کاشته بودم.
فقط دوست داشتم گل های معطر بکارم.
یک بار مادرم آمد و گفت امسال هرس کردن گلها با تو، الآن وقت هرس کردن آنها رسیده و همه شاخه های ضعیف و ریز گل ها را با قیچی هرس کن، خودش هم رفت.
من نشستم تا دور و بر بوته های گل را هرس کنم ولی هر طرف شاخه ها را نگاه می کردم دلم نمی آمد بزنم و فقط شاخه های خشک و شکسته را می زدم.
یک سرایدار داشتیم که از پایین داشت مرا نگاه می کرد.
به یک باره با خنده به من گفت اگر درست هرس نکنی سال دیگر گل نخواهد داد.
گفتم گناه دارند.
گفت اگر یک جراح دلش نیاید شکم مریض را پاره کند نمی تواند او را درمان کند، اگر هم یک فرمانده از ترس کشته شدن سربازها ارتش اش را به پیش نفرستد قطعا شکست می خورد اگر هم رئیس کشوری جرئت نکند نخاله های درون کشور خود را هرس کند کشور، کشور نمی شود.
بوته ها را درست هرس کن.
باز هم دلم نمی آمد چون فکر می کردم گل هایم احساس دارند و بخش های زنده شان درد می کشند، سرایدارمان آمد خانه ما و قیچی را از دست من گرفت و بوته ها را هرس که چه بگویم، کچل کرد.
من ناراحت شدم که دیگر چیزی از بوته های گلم نمانده و حتی رفتم توی اتاقم گریه کردم، مدتی هم با سرایدارمان قهر بودم، اما بهار که آمد آن گلها جوری رشد کردند که پر گل شدند و تازه متوجه شدم آن سرایدارمان چه می گفت.
مدتی پیش سردار محسن رضایی روایتی را در مورد جنگ تحمیلی و عملیات کربلای چهار و پنج مطرح کرد.
بنده ماجرای بازی شطرنج و هرس گلها به یادم افتاد، فکر کردم اگر روزی من هم جای فرمانده سپاه در جنگ بودم چه تصمیمی اتخاذ می کردم.
آیا تصمیم میگرفتم سربازان خود را نگه دارم؟
خیلی فکر کردم اما نتوانستم تصور کنم که روزی جای آن فرمانده ای باشم که مجبور است تصمیم بگیرد آیا عملیات را انجام دهم حتی اگر بنا باشد تعدادی از سربازانم کشته شوند، و یا اینکه عملیات را متوقف کنم و ترس آن را داشته باشم که دشمن مرا شکست دهد.
فرق سرباز با فرمانده در آن است که فرمانده کلیات را می بیند و سرباز جزئیات.
در نهایت به این نتیجه رسیدم که اگر من دل گرفتن چنین تصمیماتی را داشتم امروزه به جای اینکه روزنامه نگار باشم یک فرمانده نظامی بودم چرا که معیارهایی که نظامی ها دارند با معیارهای بنده بسیار متفاوت است.

بحث و گفتگو