صدای زنگ ساعت را چند باریست که میشنوم و خاموش میکنم، باورم نمیشود که صبح شدهباشد. پس آفتاب کجاست یا دستکم کورسوی نوری که بگوید، وقت بازکردن چشمهاست. سعی می کنم چشمهایم را به تاریکی عادت دهم. باورم بشود یا نه، صبحهای زمستانی به همان سیاهی شبهاست.
ذوق آشنایی با غریبههایی را دارم که قرار است چند سالی کنار هم برویم، بیاییم، بخوانیم و بنویسیم؛ همین اشتیاق و کنجکاویست که از جا بلندم میکند. موهایم را بالای سرم میبندم ، شال آبیام را دور گردن میپیچم و راه میافتم. پله ها را دو تا یکی میروم. کلاسها را از روی شمارههایشان دنبال میکنم. از روی شیشۀ مربعشکل روی در، سرک میکشم. یک دختر عینکی موبور ته کلاس نشستهاست، پسری چشم بادامی با قد کوتاه سرش را روی موبایلش خم کرده و سه ردیف آن طرفتر هم کسانی جمع شدهاند که انگار یکدیگر را از خیلی قبلتر میشناسند، پسرهایشان شیطنت میکنند و دخترهایشان ریزریز میخندند. دخترهای چشم بادامی، این طرف بیوقفه با یک زبان ناآشناتر حرف میزنند؛ درست مثل گنجشکهای روی درختهای خانهمان، میخواهم مستقیم بروم و ته کلاس کنار همان دخترکی بنشینم که نگاهش به پنجره خیره مانده. دستگیره را که می چرخانم کسی از پشت سرم سلام میکند، برمیگردم. هر سه با تعجب بههم نگاه میکنیم، آخر بیشتر از دیگران شبیه هم هستیم. باید همسایه باشیم، همین حوالی اما به فاصلهی مرزهای جغرافیایی دو کشور از هم. عربی حرف میزنند و من تمام درسهای عربی مدرسه را در ذهنم مرور می کنم تا شاید کمی از حرفهایشان را بفهمم. اولین نقطۀ مشترکمان این کلاس است چه فرقی میکند در کجای این دنیا بزرگ شدهباشیم، حالا و این لحظه در کنار همیم. چه فرقی میکند که مادرهامان به چه زبانی برایمان لالایی خواندهاند، هوای شهرمان چهقدر آفتابی یا ابریست، از آن کران دیگر کاسپین آمدهایم یا از آن سوی اقیانوس هند، اینجا برای فهمیدن هم فقط یک زبان مشترک داریم، با کمی لهجه که چاشنی و مزۀ حرفزدنهایمان شدهاست. از همین جا دوستیهامان فارغ از مرزهایی که دور جغرافیای زندگیهامان کشیدهاند، پا میگیرد، نگاههایمان که در هم گره میخورند، لبخند میزنیم و بیآنکه واقعا جواب این سوال اهمیتی داشتهباشد، میپرسیم: «از کجا آمدی؟» بیشتر انگار یک کشف و شهود ماجراجویانهاست در سزمینهای ناشناخته که حالا پرندهای مهاجر را سفیر آوازها و قصههای مردمان خود فرستادهاست.
به صدای زنگ پایان کلاس، از خیالهای درهم روز اول بیرون میآیم. چند ماهی باید بگذرد تا این کنار هم نشینها، خواندنها ، نوشتنها و خندیدنها به تاریخ مشترک همۀ ما تبدیل شود. از سفیدی آن بیرون هم چند ماهی که بگذرد، دیگر عادت کردهام که صبحها بیشعاع باریکی از آفتاب روزم را شروع کنم؛ با پوشیدن یک شال گردن و کلاه بافتنی آبی از همان دوست روز بارانی.
کتابهایم را جمع میکنم ، گره موهایم را سفت میکنم ، شال آبی را می پیچم دور گردنم و راه میافتم. عصرها پله ها را یکییکی پایین میآیم، انگار قصههای هر روز چیزی را به من اضافه میکند که در راه بازگشت باید آهستهآهسته در ذهنم مزهمزهاش کنم. از پنجره اتاق که به بیرون نگاه میکنم- تا چشم کار میکند- سپیدی است و باریدن، آنها اما یکدیگر را برای چندمین بار میبوسند، در آغوش میکشند، سرما امانشان نمیدهد، میبینم که دستهایشان از هم جدا می شود…
پشتبامهای برفی را میشمارم: یک… دو… سه…
ادامه دارد…